دیرآمدی ...
تمام شده ام دیگر ...
می بخشمت ...
با آنکه هزاران شب ...
بی خوابی طلب دارم از تو ...
دلم ...
برای تمام حرف هایی ؛
که با هم نمی زنیم ...
تنگ است...!!!
کفش هایم که جفت میشوند...
دلم هوای رفتن می کند ؛
من کودکانه ...
بی قرار تو میشوم ؛
بی آنکه فکر کنم ...
آیا تو نیز ؛
دلتنگ من خواهی بود ؟
دلم تنگ است ...
مثل ؛ لباس سالهای دبستانم ...
مثلِ ؛ سالهای مأموریتهای طولانیِ پدر ...
که نمیفهمیدم ؛
وقتی میگویند کسی دور است ...
یعنی ؛ چقدر دور است ...
تکیه داده ای ؛
به دیوار ...
و می خندی ؛
انگار نه انگار ...
که تو ؛
در قاب عکسی ...
و من ؛
آویزان ؛
به این زندگی بی تو ...
گاهی ؛
آنقدر ؛ واقعیت داری ...
که دست هایم ...
هوایت را ؛
در آغوش میگیرد ...
دلم ؛
تنگ می شود گاهی ...
برای یک ؛
دوستت دارم ساده ...
دو فنجان قهوه ی داغ ؛
سه روز تعطیلی ؛ در زمستان ...
چهارخنده ی بلند ؛
و پنج انگشت دوست داشتنی ...
که لابلای انگشتانم ؛
جای می گیرد...
« دلتنگی »
« یعنی »
« من »
« با »
« هیچکس »
« جز »
« تو »
« آرام »
« نمی شوم »
…. خسته ام ….
باور کن !
از این ؛
سوال بی جواب ...
که هر لحظه می پرسم ...
یعنی الآن کجاست……!؟
نمی گذاشتم ؛
به آسانی دلم را ببری ...
اگر می دانستم ؛
بعد از تو ...
زندگی کردن ؛
چقدر دل میخواهد...!!
این روز ها ...
دلم ...
مانند ؛ دخترکی لجباز ...
پا به زمین می کوبد ...
تو را می خواهد ...
فقط تو را ...
فقط باش ...
همین که هستی کافیست ...!
دور از من ...
بدون من ...
چه فرقی میکند ..؟
گل میخری ...!
خوب است ...
برای من نیست ..؟
نباشد ...!
همین که لباسهایمان ؛
زیر یک آفتاب خشک می شود ...
کافیست ...
دلخوشم هنوز ؛
به این حماقت شیرین ...
خندیدن خوب است ...
قهقه عالی ست ...
گریه ؛
آدم را آرام میکند ...
اما ؛
لعنت به بغض....!!!!!
بهار ...
و این همه دلتنگی !؟
نه ؛
شاید فرشته ای ...
فصل ها را ...
به اشتباه ؛
ورق زده باشد ...