گاهی دلم ...
هوس شیطنت میکند ؛
از همان شیطنت هایی که ...
این حرف تو پشت آن باشد :
مگه دستم بهت نرسه...
چه کسی ؟
برای عشق بازی ما ...
شعر اتل متل خواند ...
که پای ات را ؛
به این راحتی ...
از زندگی ام ؛
ورچیدی ...
کـمـی عـوضــ شـده امـ ؛
دیـریـسـتــ از خــداحـافـظـی هـا غـمـگـیـن نـمیـشـومــ . . .
بـه کـسـی تـکـیـه نـمـیکـنـمــ . . .
از کـسـی انـتـظـار مـحـبـتــ نـدارمــ . . .
سـر بـه زانـو هـایـمــ مـیـگـذارمــ . . .
و سـنـگـ صـبـور خـودمــ مـیـشـومــ . . .
چـقـدر بــزرگــــ شـده امـ ؛ یـکــ شـبـه !
همه چیز از جایی شروع شد ...
که گفتی دوستم داری !
گاهی ...
برای یک عمر بلاتکلیفی ...
بهانه ای کافیست ...
پَـــر مـیـکـشـی ...
و وای بـه حـالــ پـرنـده ای ؛
کـه از پـشـتـــ مـیـلـه هـای قـفـسـی ...
عـاشـقـتـــ شـده اسـتـــ ...
خـدا هـرشـبــ ...
مـعـجـزه مـیـکـنـد ؛
وقـتـی قـلبـــ مـن درآغـوشــ تـو ...
از تـپـش نـمی ایـسـتـد ...
وقـتـی آرامــ خـودمــ را جـا مـیـدهـمــ ...
مـیـان بـازوانـتـــ ؛
دنـیـا آن قـدرکـوچـکــ مـیـشـود ...
کـه مـی تـوان عـالـمــ را بـا یکــ بـوسـه گـشـت ...
گـاهـی بـرایـــ او . . .
چـیـزهـایـی مـی نـویـسـی . . .
بـعـد پـاکــ مـیــ کـنـیـــ . . .
پـاکــ مـیــ کـنـیـــ . . .
و او . . .
هـیـچــ یـکـــ از حـرفــ هـایــ تـو را . . .
نـمی خـوانـد . . .
امـــا تـــو . . .
تـمـامــِ حـرفــ هـایتـــ را گـفـتـه ایـــ . . .
دلـم ﻧـﻪ ﻋـﺸـقـــ ﻣـﯽ ﺧـﻮﺍﻫـﺪ ...
ﻧـﻪ ﺩﺭﻭﻏـﻬـﺎیــــ ﻗـﺸـﻨـگـــ ...
ﺩﻟـﻢ ﯾـکـــ ﻓـﻨـﺠـﺎﻥ ﭼـﺎﯼ ﺩﺍغـــ ﻣـﯽ ﺧـﻮﺍﻫـﺪ ...
ﻭ ﯾــکــ ﺩﻭﺳـتـــ ...
ﮐـﻪ ﺑـﺸـﻮﺩ ﺑـﺎ ﺍﻭ ﺣـﺮفـــ ﺯﺩ ...
ﻭ ﭘـﺸـﯿـﻤـﺎنـــ ﻧـﺸـﺪ ...
مـی گـویـنـد :
خـوشـــ بـه حـالـتـــ . . .
از وقـتـی کـه رفـتـه حـتـی . . .
خـمـــ بـه ابـرو نـیـاوردیــــ . . .
نـمـی دانـنـد بـعـضـی دردهـا . . .
کـمـر خـمـــ مـی کـنـنـد ؛
نـه ابـرو . . . !
همه گفتند ...
“ او” که رفت ؛
دیگر زندگی کن ؛
ولی افسوس ...
کسی درک نکرد ؛
که “ او” ...
خود زندگی ام بود ...!
می رود ...
و من ؛
پشت سرش آب نمی ریزم ...
وقتی هوای رفتن دارد ...
دریا را هم به پایش بریزی ؛
بر نمیگردد ...!
"دیـوار" کـه بـاشـی ...
عـاشـقِ کـسـی مـی شـوی ...
کـه یـادش نـیـسـت ...
کِی ؛ کجا ...
بـه تـو « تکیه » داده است...
بگذار ...
دیوانه صدایم کنند ؛
بگذار ...
بگویند مجنون ؛
فرقی نمی کند ...
من تمام هویت خود را ؛
از زمانی که ...
اسمم را دیگر صدا نزدی ؛
از یاد برده ام !!!
فاجعه رفتن او ...
چیزی را تکان نداد ...
من هنوز هم چای میخورم ...
قدم میزنم ...
هستم ...
اما تلخ تر ...
تنها تر ...
بی اعتماد تر ...
بهای سنگینی دادم ...
تا فهمیدم ؛
کسی را که "قصد" ماندن ندارد ...
باید راهی ڪرد...!!!
بیا با هم بشماریم ...
سپیدى موهاى تو ...
بیشتر است ؛
یا سیاهى روزگار من ...!!!
"تو"
تنها یکی است ...
آن هم تویی ...
من دیگران را ؛
"شما" خطاب میکنم...
مقصد ...
مال ِشهر ِقصّه ی ِبچّه گی ها ست ...
دنیای ِآدم بزرگ ها ...
فقط جادّه دارد ...!
تنهایی ام ...
فقط ادّعا دارد !
با این همه بزرگی اش ...
جای خالی ات را ...
پُر نمی کند!
دست به سر می کنم ...
ثانیه ها را ؛
دلم ...
یک اتفاق ناخوانده می خواهد ...!
کاش آن اتفاق تو باشی ...
میان آمدن و رفتن مانده ام ...
بی تو ؛
نه پای رفتنی است ...
و نه حوصله ی برای ماندن !
تعداد صفحات : 13