گاهی دلم ...
هوس شیطنت میکند ؛
از همان شیطنت هایی که ...
این حرف تو پشت آن باشد :
مگه دستم بهت نرسه...
خـدا هـرشـبــ ...
مـعـجـزه مـیـکـنـد ؛
وقـتـی قـلبـــ مـن درآغـوشــ تـو ...
از تـپـش نـمی ایـسـتـد ...
وقـتـی آرامــ خـودمــ را جـا مـیـدهـمــ ...
مـیـان بـازوانـتـــ ؛
دنـیـا آن قـدرکـوچـکــ مـیـشـود ...
کـه مـی تـوان عـالـمــ را بـا یکــ بـوسـه گـشـت ...
دلـم ﻧـﻪ ﻋـﺸـقـــ ﻣـﯽ ﺧـﻮﺍﻫـﺪ ...
ﻧـﻪ ﺩﺭﻭﻏـﻬـﺎیــــ ﻗـﺸـﻨـگـــ ...
ﺩﻟـﻢ ﯾـکـــ ﻓـﻨـﺠـﺎﻥ ﭼـﺎﯼ ﺩﺍغـــ ﻣـﯽ ﺧـﻮﺍﻫـﺪ ...
ﻭ ﯾــکــ ﺩﻭﺳـتـــ ...
ﮐـﻪ ﺑـﺸـﻮﺩ ﺑـﺎ ﺍﻭ ﺣـﺮفـــ ﺯﺩ ...
ﻭ ﭘـﺸـﯿـﻤـﺎنـــ ﻧـﺸـﺪ ...
"دیـوار" کـه بـاشـی ...
عـاشـقِ کـسـی مـی شـوی ...
کـه یـادش نـیـسـت ...
کِی ؛ کجا ...
بـه تـو « تکیه » داده است...
"تو"
تنها یکی است ...
آن هم تویی ...
من دیگران را ؛
"شما" خطاب میکنم...
دست به سر می کنم ...
ثانیه ها را ؛
دلم ...
یک اتفاق ناخوانده می خواهد ...!
کاش آن اتفاق تو باشی ...
میان آمدن و رفتن مانده ام ...
بی تو ؛
نه پای رفتنی است ...
و نه حوصله ی برای ماندن !
حرف های زیادی بلد نیستم ...
من تنها چشمان تو را دیدم ...
و گوشه ای از لبخندت ؛
که حرف هایم را دزدید ...
از عشق چیزی نمی دانم ...
اما ؛
دوستت دارم ...
کودکانه تر از آنچه فکر کنی ...
گذشت ...
آن روزها که باروت چشمهایم ؛
نم کشیده بود ...
و جز اشک از آنها نمی چکید ...
حالا آنقدر عشق را در خودم کشته ام ...
که میتوانم دنیا را به آتش بکشم !
سوزاندن دل تو که کاری ندارد...
هیچ اتفاقی ...
در این عکسها ؛
خوب نمی افتد ...
وقتی تو ؛
پشت دوربین ایستاده ای ...
برای هر اتفاقی ...
می توان پاسخی یافت !
جز برای ؛ رفتن های نا بهنگام ...
شاید رفتن ...
خود ؛ پاسخ یک اتفاق است !
هیچکس نمیداند ...
جز آنکه ؛
رفته است...!
هرروز ...
بر روی دلم می نویسم ؛
" عاشقی تا اطلاع ثانوی ممنوع "
به رویای با تو که میرسم ...
دگر بار دلم می لرزد...
در عجبم از کار خدا ...
تو را آفریده ...
و از من ؛
انتظار یکتا پرستی دارد ...
دوری و دوستی ...
به درد همین وقت ها میخورد !
که هزار آرزو در سر داری ...
و من ؛
در هیچ کدامشان ...
جایی ندارم !!!
روزی هزار بار ...
باید برای دوستانم ؛
توضیح بدهم ...
که در دنیای بیرون از نوشته هایم ...
پای هیچ عشقی در میان نیست ...
باور که نمی کنند ...
جان تو را قسم می خورم !
تکیه داده ای ؛
به دیوار ...
و می خندی ؛
انگار نه انگار ...
که تو ؛
در قاب عکسی ...
و من ؛
آویزان ؛
به این زندگی بی تو ...
باران که می بارد ...
کار من این است ؛
بنشیم کنار خیابان ...
و رها کنم ؛
بغضم را ...
قسم خورده ام ؛
کسی اشکم را نبیند ...!
شاید ؛
بعضی وقتها ...
باید ؛
در اوج دلتنگی ...
دل کَند !
ولی ...
بگذریم ...
چه راحت است ...
حرف زدن !
به سرم اگر شلیک کنند ...
جای خون ؛
فکر "تو" ...
می پاشد به دیوار !!!
احساس نَـ ـ ـ ـــبودَنت ...
تمام غزلهایم را ؛
تَمَســـ ـ ـخُر میکند ...
قافیه ها را ...
باید ؛
بدون تـُ ـو ...
به دار کشید !
کبریت های سوخته هم ...
روزی ؛
درختان شادابی بودند ...
مانند ما ...
که روزگاری ؛
می خندیدیم ...
قبل از آنکه ؛
عشق روشنمان کند ...
تو ...
چه با صلابت ؛
حکم میدهى که ...
حواست را جمع کن ؛
و من میمانم ...
که چگونه ؛
جمعش کنم ...
وقتى تمامش پیش توست...!
گاهی نگرانت می شوم ...
در دلم می گویم ؛
نکند ؛ آغوشش سرد باشد ...
دستهایش نامهربان ...
نکند ؛ به تو بد نگاه کند ...
عصبانی شود ...
سرت فریاد بکشد ...
نکند زبانم لال ...
زبانم لال ؛
تو را...
آنگونه که باید و شاید ...
دوست نداشته باشد ...
من دیوانه نیستم ...
فقط ؛
گاهی نگرانت می شوم ...
حــواسم را پرت کرده ای ...
....
آنقـــــــــدر دور ...
....
که دیگر ...
....
یــادم نیست ...
....
" تو "
رفته ای ...
و
" من "
حـــــــواسم نیست ...
فرستنده : زهرا مقدم