تنهایی ام ...
فقط ادّعا دارد !
با این همه بزرگی اش ...
جای خالی ات را ...
پُر نمی کند!
خـــدایـــا ...
مـگـر بـودنـــ او در کـنـارمــ ؛
چـقـدر از جـهـانـتـــ را مـیــ گـرفـتـــ ؟
از همان کودکی ...
به ما هشدار دادند ؛
و جدی نگرفتیم ...
یادت هست ؟
در دفتر مشقهایمان ؛
خطوط فاصله ...
همیشه قرمز بود !
دیرآمدی ...
تمام شده ام دیگر ...
می بخشمت ...
با آنکه هزاران شب ...
بی خوابی طلب دارم از تو ...
تمام تنم می لرزد ...
از زخم هایی که خورده ام ...
من از دست رفته ام ...
شکسته ام ...
می فهمی ؟
به انتهای بودنم رسیده ام ...
اما ؛
اشک نمی ریزم ...
پنهان شده ام ؛
پشت لبخندی که درد می کند ...
تاریکی اتاقم شکسته می شود ...
با نوری ضعیف ...
لرزشی روی میز کنار تختم می افتد ...
از این صدا متنفر بودم ...
اما ؛
چشم هایم را میمالم ...
"New Message"
تا لود شود ...
آرزو میکنم ؛
ای کاش تو باشی ...
سکوت می کنم ؛
آرزوی بی جایی بود !
خیلی زود میفهمی ...
همه چیز را ؛
در آغوشِ من جا گذاشتی !
مثلِ مسافری ؛
که تمام زندگی اش را ...
در یک ایستگاه بینِ راهی جا میگذارد !!!
چه خوب است ...
گاه گاهی دروغ بگویی به دلت !
و نگذاری که بداند ؛
بی نهایت تنهاست...!!
دوری و دوستی ...
به درد همین وقت ها میخورد !
که هزار آرزو در سر داری ...
و من ؛
در هیچ کدامشان ...
جایی ندارم !!!
در نبودن تو ...
چه دلِ خوشی دارند ؟
بیهوده می آیند ...
و میروند ...
این نفسهای من …
دلم تنگ است ...
مثل ؛ لباس سالهای دبستانم ...
مثلِ ؛ سالهای مأموریتهای طولانیِ پدر ...
که نمیفهمیدم ؛
وقتی میگویند کسی دور است ...
یعنی ؛ چقدر دور است ...
نــوشـتــه هــایــم ...
گــریــبـان گــیـرتــــــ مـی شـونـد ؛ روزی ...
آنـقـدر کــه بـیـنـشــان ...
” آه ” کــشـیــدم!
غـــم ؛
دیـــدن ِ مــوهــای ِ بلــند ِ دختری سـت ...
کـه مـــخـالــفِ جهت بــــاد ..
از تــــو ..
دور مـی شــود …!
گاهی ؛
آنقدر ؛ واقعیت داری ...
که دست هایم ...
هوایت را ؛
در آغوش میگیرد ...
به خاطر من بخند ...
حتی به دروغ ...!
گاهی ؛
باید به کسی ...
تنفس مصنوعی داد ...
رفتی ...
و من ؛
مردانه ...
در تمام فصل های نبودنت ؛
در انتظار ...
پاییزم ...
برای فراموش نکردنت ...
همیشه عکس ات را ؛
در آغوش دارم ...
برای فراموش كردنم ...
چندنفر را ؟
در آغوش ات گرفته ای ...
به سرم اگر شلیک کنند ...
جای خون ؛
فکر "تو" ...
می پاشد به دیوار !!!
از آش روزگار ...
چنان ؛
دهانم سوخت ...
که از ترس ؛
" آب یخ " را هم ...
فوت میکنم ...
کافه چی ؛
بر روی میزها شعر می نویسد ...
اینجا ؛
طعم دلتنگی ها ...
از قهوه تلخ تر است !
چه فرقی می کند ...
در سیرک یا خانه !
خنده ات که تلخ باشد ...
دلت که خون باشد ...
تو هم ؛ دلقکی ...
خارپشتی شدهام ...
که ؛
تیغ هایش ...
دنیای امنی برایش ساخته ...
اما ؛
حسرت نوازشی عاشقانه ...
تا ابد ؛
بر دلش مانده است..!!!
دلم ؛
تنگ می شود گاهی ...
برای یک ؛
دوستت دارم ساده ...
دو فنجان قهوه ی داغ ؛
سه روز تعطیلی ؛ در زمستان ...
چهارخنده ی بلند ؛
و پنج انگشت دوست داشتنی ...
که لابلای انگشتانم ؛
جای می گیرد...
قرار بود بمونی ؛ کنار غرورم
نگو قسمت اينه ؛ نگو از تو دورم
قرار بود بيای توی بی کسی هام
يه کاری کنی واسه دلواپسی هام
چقدر بغض کردم ؛ کنارم نبودی
هزاربار دلم خواست ببارم نبودی
نبودی ببينی ؛ چقدر سوت و کورم
چقدر بيقرارم ؛ چقدر بی عبورم
خودت نيستی اما ؛ غمت روبه رومه
می خندم به بغضی ؛ که توی گلومه
ديگه هيچ اميدی ؛ به برگشتنت نيست
اينو من نميگم ؛ خم جاده ميگه
شقیقه ت سفيده ؛ داری پير ميشی
چقدر آينه حرفاشو ؛ ساده ميگه
احساس نَـ ـ ـ ـــبودَنت ...
تمام غزلهایم را ؛
تَمَســـ ـ ـخُر میکند ...
قافیه ها را ...
باید ؛
بدون تـُ ـو ...
به دار کشید !
تنهایی بد است ...
اما ؛
بد تر از آن ...
این است ؛
که بخواهی ...
تنهایی ات را ...
با آدم های مجازی پر کنی ...
آدم هایی که ؛
بود و نبودشان ...
به روشن یا خاموش بودن ؛
یک چراغ بستگی دارد ...
من و خیال تو ...
موسیقى ملایم و رویا ...
چشم هاى بسته ...
و لبخندى نشسته بر کنج لبهایم ...
و شاید ؛
رهگذرانى ؛ که دیوانه ام مى پندارند ...
اما بی خیال نگاه مردم ...
آنها چه می دانند ...
فکر کردن به تو ؛
یعنى چه ...؟
کاش می شد ...
آدم ؛
گاهی به اندازه ی نیاز بمیرد !
بعد بلند شود ...
آهسته آهسته ...
خاک هایش را بتکاند ...
گردهایش بماند ...
اگر دلش خواست ؛
برگردد به زندگی ...
واگر نخواست ؛
بخوابد تا ابد . . . !
* فرستنده : سایه سفید *
« دلتنگی »
« یعنی »
« من »
« با »
« هیچکس »
« جز »
« تو »
« آرام »
« نمی شوم »
گاهی وقت ها
دلت می خواهد
با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
و برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد
یکی را صدا کنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقت ها
دلت می خواهد
یکی را ببینی
گاهی وقت ها
آدم
چه چیزهایِ ساده ای را
ندارد.....!
…. خسته ام ….
باور کن !
از این ؛
سوال بی جواب ...
که هر لحظه می پرسم ...
یعنی الآن کجاست……!؟
کاش می شد ...
....
دنیا را ؛
....
تا کرد ...
.....
و گوشه ای گذاشت ...
....
مثل جانماز مادر !
نمی گذاشتم ؛
به آسانی دلم را ببری ...
اگر می دانستم ؛
بعد از تو ...
زندگی کردن ؛
چقدر دل میخواهد...!!
این روز ها ...
دلم ...
مانند ؛ دخترکی لجباز ...
پا به زمین می کوبد ...
تو را می خواهد ...
فقط تو را ...
"نداشتن"
هیچگاه به تلخى ؛
فراموش کردن ...
یک "داشتن" نیست ...!
این را بفهم ...
لعنتی !
فقط باش ...
همین که هستی کافیست ...!
دور از من ...
بدون من ...
چه فرقی میکند ..؟
گل میخری ...!
خوب است ...
برای من نیست ..؟
نباشد ...!
همین که لباسهایمان ؛
زیر یک آفتاب خشک می شود ...
کافیست ...
دلخوشم هنوز ؛
به این حماقت شیرین ...
خسته شدم ...
ازتکرارِ شنیدن ؛
''مواظب خودت باش''
تو ؛
اگر نگران حال من بودی !
که ...
نمی رفتی ...!