چه کسی ؟
برای عشق بازی ما ...
شعر اتل متل خواند ...
که پای ات را ؛
به این راحتی ...
از زندگی ام ؛
ورچیدی ...
کـمـی عـوضــ شـده امـ ؛
دیـریـسـتــ از خــداحـافـظـی هـا غـمـگـیـن نـمیـشـومــ . . .
بـه کـسـی تـکـیـه نـمـیکـنـمــ . . .
از کـسـی انـتـظـار مـحـبـتــ نـدارمــ . . .
سـر بـه زانـو هـایـمــ مـیـگـذارمــ . . .
و سـنـگـ صـبـور خـودمــ مـیـشـومــ . . .
چـقـدر بــزرگــــ شـده امـ ؛ یـکــ شـبـه !
همه چیز از جایی شروع شد ...
که گفتی دوستم داری !
گاهی ...
برای یک عمر بلاتکلیفی ...
بهانه ای کافیست ...
پَـــر مـیـکـشـی ...
و وای بـه حـالــ پـرنـده ای ؛
کـه از پـشـتـــ مـیـلـه هـای قـفـسـی ...
عـاشـقـتـــ شـده اسـتـــ ...
گـاهـی بـرایـــ او . . .
چـیـزهـایـی مـی نـویـسـی . . .
بـعـد پـاکــ مـیــ کـنـیـــ . . .
پـاکــ مـیــ کـنـیـــ . . .
و او . . .
هـیـچــ یـکـــ از حـرفــ هـایــ تـو را . . .
نـمی خـوانـد . . .
امـــا تـــو . . .
تـمـامــِ حـرفــ هـایتـــ را گـفـتـه ایـــ . . .
مـی گـویـنـد :
خـوشـــ بـه حـالـتـــ . . .
از وقـتـی کـه رفـتـه حـتـی . . .
خـمـــ بـه ابـرو نـیـاوردیــــ . . .
نـمـی دانـنـد بـعـضـی دردهـا . . .
کـمـر خـمـــ مـی کـنـنـد ؛
نـه ابـرو . . . !
همه گفتند ...
“ او” که رفت ؛
دیگر زندگی کن ؛
ولی افسوس ...
کسی درک نکرد ؛
که “ او” ...
خود زندگی ام بود ...!
می رود ...
و من ؛
پشت سرش آب نمی ریزم ...
وقتی هوای رفتن دارد ...
دریا را هم به پایش بریزی ؛
بر نمیگردد ...!
"دیـوار" کـه بـاشـی ...
عـاشـقِ کـسـی مـی شـوی ...
کـه یـادش نـیـسـت ...
کِی ؛ کجا ...
بـه تـو « تکیه » داده است...
بگذار ...
دیوانه صدایم کنند ؛
بگذار ...
بگویند مجنون ؛
فرقی نمی کند ...
من تمام هویت خود را ؛
از زمانی که ...
اسمم را دیگر صدا نزدی ؛
از یاد برده ام !!!
فاجعه رفتن او ...
چیزی را تکان نداد ...
من هنوز هم چای میخورم ...
قدم میزنم ...
هستم ...
اما تلخ تر ...
تنها تر ...
بی اعتماد تر ...
بهای سنگینی دادم ...
تا فهمیدم ؛
کسی را که "قصد" ماندن ندارد ...
باید راهی ڪرد...!!!
بیا با هم بشماریم ...
سپیدى موهاى تو ...
بیشتر است ؛
یا سیاهى روزگار من ...!!!
مقصد ...
مال ِشهر ِقصّه ی ِبچّه گی ها ست ...
دنیای ِآدم بزرگ ها ...
فقط جادّه دارد ...!
دست به سر می کنم ...
ثانیه ها را ؛
دلم ...
یک اتفاق ناخوانده می خواهد ...!
کاش آن اتفاق تو باشی ...
میان آمدن و رفتن مانده ام ...
بی تو ؛
نه پای رفتنی است ...
و نه حوصله ی برای ماندن !
لبهایم آلزایمر گرفته اند ...
راستی یک سوال ؟
تو میدانی ...
خنده چیست ؟
گذشت ...
آن روزها که باروت چشمهایم ؛
نم کشیده بود ...
و جز اشک از آنها نمی چکید ...
حالا آنقدر عشق را در خودم کشته ام ...
که میتوانم دنیا را به آتش بکشم !
سوزاندن دل تو که کاری ندارد...
خـــدایـــا ...
مـگـر بـودنـــ او در کـنـارمــ ؛
چـقـدر از جـهـانـتـــ را مـیــ گـرفـتـــ ؟
وَقـتـی مـی گـویَـمــ ...
دوستَـتـــ دارَمــ ...
وَقـتـی با شادیَـتـــ ؛ شادَمــ ...
با غَمـتـــ ؛ غَمگیـنـــ ...
اصلَا وَقـتـی تـو را ؛
با صَمیمیَتِـــ تَمامــ صِدا می زَنَمـــ ...
از خیـلیـــ تَرســ ها ؛
از خِیلیـــ شایَـد و بایَـدها ...
گُذشـتـه امــ ...
اینـــ ها یـَعـنـی ؛ اعـتِـمـاد
دکتر راست می گفت ...
که "روی" برای ِ سلامتی ِ مو مفید است ...
از من که روی برگرداند ...
موهایم ؛ همه سفید شدند ...
دنبال بهانه نباش عزیزکم ...
چشم که گذاشتم ؛
برو ...
و هر وقت خواستی ؛
برگرد ...
من تا بی نهایت ؛ شمردن می دانم !
از همان کودکی ...
به ما هشدار دادند ؛
و جدی نگرفتیم ...
یادت هست ؟
در دفتر مشقهایمان ؛
خطوط فاصله ...
همیشه قرمز بود !
نشانه میگیری ...
سنگ می اندازی ...
و بعد ؛
خنده کنان ...
لِی.. لِی.. لِی..
پای میکوبی ...
و میروی !
بانوی من ...
نمی دانی که ...
بد جور با دلم “بازی” میکنی !
دلم تنگ شده ...
برآیِ روزهآیِ کودکی ؛
که بهآنه ی ِ گریه ام ...
خواستن یک عروسک بود ...؛
نه یک آدم !
دیرآمدی ...
تمام شده ام دیگر ...
می بخشمت ...
با آنکه هزاران شب ...
بی خوابی طلب دارم از تو ...
تمام تنم می لرزد ...
از زخم هایی که خورده ام ...
من از دست رفته ام ...
شکسته ام ...
می فهمی ؟
به انتهای بودنم رسیده ام ...
اما ؛
اشک نمی ریزم ...
پنهان شده ام ؛
پشت لبخندی که درد می کند ...
تاریکی اتاقم شکسته می شود ...
با نوری ضعیف ...
لرزشی روی میز کنار تختم می افتد ...
از این صدا متنفر بودم ...
اما ؛
چشم هایم را میمالم ...
"New Message"
تا لود شود ...
آرزو میکنم ؛
ای کاش تو باشی ...
سکوت می کنم ؛
آرزوی بی جایی بود !
روزهای انتظار ...
چه عاشقانه مرا می شکند !
و تو چه سرد ؛
از من عبور می کنی ...
چراغ قرمز !
فرصت کوتاهی ست ...
تا در آیینه ی ماشین ؛
خیره شوی به سپیدی موهایت ...
"مرگ از انچه در آیینه می بینید ؛
به شما نزدیک تر است! "
دلم ...
برای تمام حرف هایی ؛
که با هم نمی زنیم ...
تنگ است...!!!
تو می دانی ؟
آن ها که ازچشم می افتند ...
دقیقأ کجا می افتند ؟
چندیست دنبال خودم میگردم ...!
خیلی زود میفهمی ...
همه چیز را ؛
در آغوشِ من جا گذاشتی !
مثلِ مسافری ؛
که تمام زندگی اش را ...
در یک ایستگاه بینِ راهی جا میگذارد !!!
ماه هاست فراموشش کرده ام ...
خاطراتش را هم ...!
ولی نمی دانم ...
دستانم چرا ؟
هنوز به نوشتن نامش ذوق میکنند ..!؟
چه خوب است ...
گاه گاهی دروغ بگویی به دلت !
و نگذاری که بداند ؛
بی نهایت تنهاست...!!
کفش هایم که جفت میشوند...
دلم هوای رفتن می کند ؛
من کودکانه ...
بی قرار تو میشوم ؛
بی آنکه فکر کنم ...
آیا تو نیز ؛
دلتنگ من خواهی بود ؟
از خط خطی هایم ...
ساده نگذر ؛
به یاد داشته باش ...
این دلنوشته ها را ؛
یک دل ؛ نوشته ...
دوری و دوستی ...
به درد همین وقت ها میخورد !
که هزار آرزو در سر داری ...
و من ؛
در هیچ کدامشان ...
جایی ندارم !!!
در نبودن تو ...
چه دلِ خوشی دارند ؟
بیهوده می آیند ...
و میروند ...
این نفسهای من …
منِ بیـچـاره ...
مُـدت هـاست ؛
کَـسـ ـے را مُـخـاطب شـعـرهـایـمـ کَـرده امـ ...
کـه ؛
خـیـلـ ـے وقت است غـایب است !
بزرگ تر که شدم ...
داستانی خواهم نوشت ...
که کلاغ هایش ...
قصه بگویند ...
و آدم ها را به هم برسانند!
تعداد صفحات : 2